علی علی ، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره

علی کوچولو و خاطراتش

سرشارم از حس مادری

        tekst20hallo.gif                    

چقدر خوبه که تو رو دارم

چقدر خوبه که روزام داره با تو سپری می شه

چقدر خوبه که آرام بخش لحظه های دلتنگیم هستی

چقدر خوبه که شبا دستتو میذاری دور گردنم

چقدر خوبه که میتونم تو رو ببوسم

چقدر خوبه که بوسه هام جواب داره

چقدر خوبه که شبا به من می گی مامان شب بخیر

چقدر خوبه که صبح با صبح بخیر مامانی تو روزم آغاز میشه

چقدر خوبه که تو رو بدون دلیل دوست دارم

چقدر خوبه که تو مهربونی

چقدر خوبه که شاهد بزرگ شدنت هستم

چقدر خوبه که صدای خنده هات تو خونمون جاریه

چقدر خوبه . . . . .

     علی جونم به اندازه تمام خوبی های دنیا دوستت دارم 

 

 

محرم آمد

سلام علی جونم   امشب  شب اول محرمه و الان شما و بابا رفتین هیات همیشه دوست داشتی همراه بابا بری هیات  از وقتی یک سالت بود بابایی همراه خودش میبردت  وتو عذاداری امام حسین شرکت میکردی  ولی امسال به خاطر اینکه میری پیش دبستان و باید شب زودتر بخوابی تا صبح زود بیدار  بشی قرار شد یک شب در میون همراه بابا بری  امشب هم به قول خودت رفتی که پیراهن مشکی بپوشی عذادای هات قبول باشه عزیز دلم  برای مامان هم دعا کن ...
13 آبان 1392

مادرانه

پسر عزیزم بي اراده ي خود پا در اين دنيا نهادي به خواست من ،به خواست پدرت من اما با ترديد و ترس و نگراني روبرو بودم ترديد و ترس از وظيفه ي سنگين نگران از فرداهاي تو واكنون كه تو هستي ما مسئوليم مسئوليم كه فراهم كنيم آنچه را كه نياز براي رشد توست مسئوليم كه هدايت كنيم تورا به سمت انسانيت مسئوليم كه مبادا آنگونه پرورش يابي كه نبايد و مسئوليم و مسئوليم و مسئول...   وتو پسرکم در اين دنيا، بياموز اصل هايي كه رنگ باخته اند بياموز محبت را، دوست داشتن را بياموز ساده زيستن را و بياموز آنچه تو را ...
29 مهر 1392

هوای دلم

خوشحالم اينجا و آرامشی كه در اين خانه برقرار است هميشه يه جايیست  برای نوشتن حرف‌ها و شيرين‌كاری‌های كودكانه تو، جاييست برای ثبت شيطنت‌هات ، خنده‌هايت و به ‌تصوير كشيدن عكس‌های معصومانه‌ات، اما خوشحالم که  اينجا و این خونه هست ،  برای نوشتن  دلتنگی‌های گاه و بیگاه يك مادر امروز دلم عجیب گرفته و دلتنگه دلم هوای مدینه را داره...دلتنگ کعبه ام ... دلم دو رکعت نماز در مسجدالنبی می خواهد... دلم هوای اشک و آه و ناله  در حیاط مسجدالنبی را دارد... دلم هوای آسمان آبیش را کرده... دلم حرم می خواهد... دلم لباس احرام می...
24 مهر 1392

بدون عنوان

  پسرکم حسابی بزرگ و البته شیطون شده ! پیش دبستانی رو مرتب و با عشق وعلاقه تمام میره . طوری که صبح زود با اولین صدا و گاهی هم قبل از من از خواب بیدار میشه و میگه مامان دیرم نشه    توی پیش دبستانی نقاشی و شعر و قصه دارن و من خدا رو شکر از پیش دبستانش بی نهایت راضیم. یه سری هم کتاب هوش و ریاضی و  علوم در حد سن خودشون دارن که اونا هم باهاشون کار میشه. علی این روزا فقط دنبال دوست پيدا كردنه و دوست داره یه عالمه دوست پیدا کنه ، ولی پسرم دوست پیدا کردن كار ساده اي نيست و زمان ميبره انشالله یه عالمه دوستای خوب و مهربون پیدا میکنی خدا رو شکر&nb...
22 مهر 1392

مسافرت طولانی +اول مهر

سلام علی جونم و دوستای گلم  قرار بود یه مسافرت دو هفته ای به اصفهان داشته باشیم ولی مسافرت ما یک ماه و نیم شد و توی این مدت ما خیلی دلتنگ بابایی و خونمون شده بودیم ولی خیلی بهمون خوش گذشت و این مدت که اصفهان بودیم روزای خیلی خوبی رو گذروندیم  و خاطرات خیلی خوبی برای ما ثبت شد که هیچ وقت این خاطرات رو فراموش نمیکنیم  بعد از یک ماه و نیم دیروز بعد از ظهر رسیدیم خونه و زندگی شیرین سه نفره ما به روال خودش ادامه پیدا کرد  واقعا که هیچ کجا خونه خود آدم نمیشه باغ غدیر اصفهان                 و اما اول مهر و یاد آوری خاطرات شیرین کودکی&...
9 مهر 1392

روزهای دوست داشتنی زندگی ما

سلام پسر گلم امروز دومین روزیه که شما از صبح تا ظهر پیش مامان نیستی و تا برگردی خونه من یه کم احساس تنهایی میکنم ولی تا یه ناهار خوشمزه واست آماده کنم و کمی خودمو سرگرم کنم دوباره بر میگردی خونه   خدا رو شکر امسال کلاست و مربی جدید رو خیلی دوست داری و خوشحال از اینکه دیگه بزرگ شدی و میری پیش دبستانی صبح زود از خواب پا میشی صبحانه میخوری و خیلی پر انرژی از خونه میری بیرون و دعای من پشت سرت اینه که سالم و سر حال به خونه برگردی         جوان تر که بودم عاشق پاییز بودم و زمستان به فصل تاهل که رسیدم علاقه ام به تابستان بیشتر شد و از سالی که باگرفتن بهترین و زیباترین هدیه ی زندگیم در خ...
9 مهر 1392

یاد آوری خاطرات

                                   علی در پنج ماهگی                بقیه عکسا در ادامه مطلب ...                              فدات بشم مامان جون انقدر قشنگ خوابیدی                   ...
1 مرداد 1392

مسافرت شمال

علی جونم این چهارمین سفر شما به شمال بود که خیلی بهت خوش گذشت   همسفرای تو  مامان و بابا خاله و دایی ها بودن و علیرضا که به قول خودت  میگی عاشقشی و جای خاله مرضیه و رقیه خیلی خالی بود و اما پسر نترس و شجاع من وقتی واسه آبتنی به دریا میرفتی دیگه کسی جلو دارت نبود و اینقدر میرفتی جلو که آب تا گردنت میآمد   وقتی هم که دستت رو میگرفتم میگفتی مامان ولم کن میخوامم  خودم  شنا کنم هر وقت موج اومد نفس میگیرم و لپاتو باد میکردی اینجوری وقتی هم که همه از آب بازی خسته میشن تو هنوز میخوای توی آب بمونی اینقدر ذوق زده شده بودی که دلم نمیامد از آب بیارمت بیرون و اینقدر بازی میکردی که بعد از یه حمام گ...
19 تير 1392

عکسای شمال

                                                                               ...
19 تير 1392