علی علی ، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره

علی کوچولو و خاطراتش

محرم آمد

    ديباچه ي عشق و عاشقي باز شود دلها همه آماده ي پرواز شود   با بوي محرم الحرام تو حسين   ايام عزا و غصه آغاز شود     ...
25 آبان 1391

باز آمد بوی ماه مهر....

مهری ديگر از راه رسيد و صدای زنگ مدرسه با همه شور و شوق خود, شايد رنگی از حسرت را هم بر دل برخی نشاند.هر سال با آمدن ماه مهر و روز اول اون غم شیرینی به دلم میشینه و یاد آوری اون خاطرات خوب و شیرین حس خوبی بهم میده و گاهی هم حس دلتنگی،دلتنگی به خاطر فاصله گرفتن از دوران خوب مدرسه و هم کلاسی های خوب و معلمهای مهربون ، باورم نمیشه که چقدر زود گذشت دوران خوب کودکی و من الان مادر کودکی هستم ، باورم نمیشه که چقدر زود بزرگ شدم و دارم مثل برق و باد بزرگ شدم فرزندم رو میبینم علی جونم ،پسر نازنین مامان ،شکفته شدنت رو توی خونه زیبای مهد کودک بهت تبریک میگم و امیدوارم که قدر این روزای قشنگ کودکی رو بدونی این روز رو به همه بچه ها و همه معلمهای ایران ...
1 مهر 1391

حس قشنگ مادری

پسرکم حسابی بزرگ شده . آقا شده . کاملا دارم بزرگ تر شدنش رو احساس می کنم. هر روز چیزای جدیدی رو یاد میگیره و میخواد تجربه کنه . زبون شیرینی داره و حرف که میزنه من دلم غنج میره ! عاشقشم به معنای واقعی و برای بار هزارم میگم حس مادری قشنگ ترین حس دنیاست ! پسر قشنگم خیلی مهربونه و من و باباش رو خیلی زیاد دوست داره و اگه کار اشتباهی بکنه که من ناراحت بشم اینقدر بغض میکنه و معذرت خواهی می کنه که خدامی دونه ! خیلی خوشگل و بامزه ابراز دوست داشتن میکنه و این چیزیه که من علاقه داشتم یاد بگیره و به راحتی و بدون هیچ غروری همیشه دوست داشتنش رو ابراز کنه ! و این منو خیلی خوشحال میکنه گاهی وقتا میخواد کاری انجام بده و من بهش اجازه نمیدم می...
29 شهريور 1391

مسافرت به اصفهان

۲۶ مرداد حرکت به سمت اصفهان ساعت ۴ صبح رسیدم خونه خاله زری و علی و علیرضا به هم رسیدن و بازی و بی خوابی علی شروع شد جمعه شب مهمونی خونه دایی یوسف و بازم شیطونی این وروجکا حالا دیگه آیدا هم بهشون اضافه شده    شنبه شب خونه مادر و بابایی و الان دیگه همه  خانواده دور هم جمع شدن ، دلمون واسه همشون تنگ شده بود بعد از دو روز مامان و علی رفتن خونه خاله زری  و بابایی برگشت تهران بابایی دلمون واست تنگ میشه روزایی که خونه خاله زری بودیم به علی خیلی خوش گذشت و هر روز ظهر توی حیاط آب بازی میکرد ولی بعد از چند روز دلش واسه بابا تنگ شده و کم کم دیگه داره بهونه میگیره بعد از دو هفته بابایی اومد پیشمون   ...
28 شهريور 1391